سفارش تبلیغ
صبا ویژن


*+* شیرین بی فرهاد *+*

امروز دوباره بارون اومد ... دوباره
آسمون به حال روزگار و من و آدماش گریه می کرد...


امروز رفتم بالا ...بالای بالا...
یه جایی که نه آدم بود ...نه صدایی بود.... مه بود و تنهایی و سرما و بارون و من
....من بودم و به ماشین کوکی دست آموز که منو اون بالاها آورده بود ...


امروز
آفتاب نبود ...دست ابرا صورتشو قایم کرده بون ...درست مثل دست فاصله که عشق منو
کشت ...کشت .. دفن کرد ... خاک ریخت و یه گل
سفید سر قبرش گذاشت ..


امروز سومش نیست، هفتم و چهلمش هم نیست
... نمیدونم چند روز از مرگش گذشته.....نمیدونم اون دستای سردی که قلبمو از جا کند
، نوازشش کرد و بعد پرتش کرد زمین حالا کجاست ...نمیدونم چقدر فاصله بین من و قلب  گمشدم هست ....


امروز
امید دارم .. امید به دوباره دیدن دستای سردش .. دستای سردی که با همه سردی بازم
برام گرم بود ...توی خیالم میاد و می بینمش و همهی این کابوس تلخ توی یه لحظه
خاکستر میشه و میره ..کاش بیاد تا با همه ی بدی هاش.. بازم با نگاه
آتیشیش بسوزونتم و ذوبم کنه و همه ی گذشته رو از ذهنم خط بزنه ...


امروز
بازم دارم بهش فکر می کنم ... با همهی بدی که در حقم کرده هنوز توی ذهنم عشقش
همینجور جوون و زندست و سبز  ... به امیدی
که واسه اومدنش دارم فکر می کنم  .. به یاد
میارم دستای سردش پشت حصار سنگی قلبش اسیره... اسیر  غرور .. اسیر دورنگی......


امروز
خیلی سرده ... سرد مثل نگاه من ... این بالا
خاکستریه...چقدر
اینجا آروم و ترسناکه ...بارون صورتمو شسته و خیس خیس زیر بارون ایستادم و به
روبروم خیره شدم .. یه جاده ی طولانی و بی انتها .. درست مثل جاده ی زندگی پر سنگ
و چاله.....کاش قلبمم یه دریچهای به بیرون داشت... کاش بارون توی قلبم راهی داشت و
می رفت و می شست و پاک می کرد...اما نه ... قلبم سقفش ترک خورده ...ممکنه نم بگیره
و بپوسه و بریزه ....


امروز
حال عجیبی دارم ...یه حس غریب.. مثل خشم ....نفرت ... عشق ...دلتنگی ...کاش نگاه
داغش اینجا بود ...دستای سردش...اینجا بود تا تکلیف دلم معلوم بود ...دوست داشتم
دستامو بکوبم روی سینه ی ستبر و مردونش و فریاد بزنم .. چرا ... چرا ... چرا
.......و توی آغوشش قایم می شدم .. اما اینا یه رویاست .... حالا من اینجام ... توی
یه روز عجیب و ساکت و پیچیده... میرم سمت ماشین کوکی ا م.... چقدر دلش بزرگه
...شاهد تمام روزای تلخ و شیرینم بوده اما صداش در نمیاد ... بارون داره شلاقم می
زنه ... انگار ابرا لجشون گرفته  که از اینجا فراریم بدن ... جاده خاکیه ... پر از گل و لای و باید برم تا برسم به  مقصد  ...


به یه مقصد سرد و بی روح ... مثل مقصد عشق من
...................................


نوشته شده در چهارشنبه 88/9/11ساعت 3:24 عصر توسط ..... alone night girl ..... نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ