*+* شیرین بی فرهاد *+*
اینجا آسمان شهر ، سه شب است که برای من می بارد آسمان از سرمای نگاه تو سرد شده ، قلبم دیگر در تکاپوی حرفهای تو نیست رعد و برق ، صدای غرش ، عصبانیت آسمان ، در گوشم می پیچد حرفهایم را سبز می نویسم ، چون سبز رنگ صداقت است اینها حرفهای دلم بود ، زبانم نمی چرخد ، نمی چرخد که بگویم ، از تو متنفرم............ اشکهایم را در ظرفی جمع می کنم تا به کسی بدهم ، که لیاقت اشک ریختن را داشته باشد تن تب دارم را هدیه به کسی می کنم ، که ارزش مهربانی و یکرنگی را داشته باشد تو می روی و رفتنت را نگاه می کنم ، ولی هنوز منتظر آمدن فرشته ام هستم فرشته ای که زندگی را به دستان سرد و لرزانم هدیه کند کسی که با آرامش نگاهش ، طوفان را نسیمی تجسم کنم اینها سخنان من است ، وصیت نیست ، درد و دل نیست اکنون که از شدت رعد پایم به لرزه افتاد ، قلبم به تپش افتاد ، و چشمم به اشک افتاد ناراحتم ، ولی نه برای تو برای قلب شکسته ام ، که طاقت ، کوچکترین لرزشی را نداشت ولی تو ، نه تنها آنرا لرزاندی ، بلکه آنرا از دنیای کوچکش جدا کردی به تو چیزی نگفتم ، ولی تو آنرا به شهر غصه و تاریکی بردی فرشته ی من می آید و مرا با خود به دشت شادی می برد این را به تو می گویم ، چشمهای تنهایم ، تو را فرشته اش میدید ولی اکنون ، فرشته ی من ، تنومند و مهربان ، روبرویم می ایستد شاید او مثل تو توانایی گفتن عاشقانه ها را نداشته باشد ، ولی او ، از نگاهش ، مهربانی ، صداقت و عشق می بارد خدا را شکر می کنم ، که مرا فقط برای او ساخت تن نهیفم را به دستان تنومند ولی گرم و مهربان او سپرد او از فرشته ها سر تر است ، از فرشته های کاغذی شهر شما شاید هر چه بگویم ، شوخی بپنداری ولی اینها واقعیت است من ، دخترکی تنها از شهری غریب و پر هیاهو حرفهایت هیچ گاه برایم عادی نمی شد من از کارهایم دست نکشیدم من از با تو بودن لذت می بردم ، ولی چه بودنی ؟ بودنی که بوی عشق می داد ، بوی محبت و امید ولی تو به راحتی آنرا از من دریغ کردی نمی دانم چرا ؟؟؟؟؟؟ چرا با کارهایت آزارم می دادی ولی من باز هم به پای تو بودم ، به فکر تو ، برایت دلسوزی می کردم ، نصیحتت می کردم ، شاید از چشمت افتاده بودم ، نمی دانم ، اینها رازهای طبیعت است دیگر توان کشیدن این پاهای خسته را ندارم می خواهم دمی بنشینم و بیاسایم تو رو در روی من ، هم نشین غصه و درد و تنهایی بودی ولی بدون من ، همنشین شادی و شور قلب ساده ام اینها را می دانست ولی دوباره با تو بود ..................................... روی ابر پاره پاره ، رو سینه ی ستاره برای تو نوشتم ، عاشقتم دوباره به روی من گشودی ، درهای عشق و امید پنجره های بسته وا شد به روی خورشید گرمای دستای تو امید پیکرم شد آغوش مهربونت دوباره بسترم شد رفتی و از دل من ، عاشقتری ندیدی برگشتی عاشقونه ، به داد من رسیدی لبریزم از تمنا ، در اوج آرزوها می گم نگیرش از من ، دوستش دارم خدایا ...................................... ولی اینها خاطراتم بود ، شاید روزی برایم تکرار شوند ، اگر خدا بخواهد من مبتلا بودم ، به شنیدن صدای تو ، به حرفهایت ، به دوستت دارم هایت ولی از من دریغ کردی ، ملالی نیست ، ولی بدان روزی بر قله ی خوشبختی می ایستم و نگاهت می کنم تا غبطه بخوری و آرزو کنی ، ای کاش جای آن فرشته بودی ............................................................ آن روز که در بازی شطرنج عشقم ، با شاه رخت ماتم کردی ، گفتم درست که در این بازی ، من باختم ولی هیچ وقت فراموشم نکن ......................................................... زندگی چیست ؟ خون دل خوردن ، اولش گریه ، آخرش مرگ پس چه سودی دارد زندگی کردن ؟ من آن را تحسینش می کنم چون هزاران بار نابودش کردند ولی هرگز نمرد ........................... ......................................................... هر بدی و خوبی از ما دیدی حلال کن ، دارم میرم بیمارستان برای جراهی قلب ، می خوام برم برای قلبم ، یک دریچه باز کنم که فقط به روی خوبی باز بشه ............................................................ چشمم رو روی تو ببندم ؟؟؟؟؟؟ باشه حتما این کارو برات می کنم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |